پادشاه بدقول
حکایتی آموزنده و کوتاه
پادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد.
او هنگام بازگشت سرباز پیری را دید که با لباسی اندک در سرما نگهبانی می داد.
از او پرسید: نگهبان! آیا سردت نیست؟
نگهبان پیر گفت: چرا ای پادشاه، سردم است، اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم.
پادشاه گفت: من الان به داخل قصر می روم و می گویم یکی از لباس های گرم مرا برایت بیاورند.
نگهبان ذوق زده شد و بسیار از پادشاه تشکر کرد؛
اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده ای را که به نگهبان پیر داده بود فراموش کرد.
صبح روز بعد جسد سرما زده پیرمرد را در حوالی قصر پیدا کردند؛
در حالی که در کنارش با خطی ناخوانا نوشته بود:
” ای پادشاه بدقول! من هرشب با همین لباس کم سرما را تحمل می کردم اما وعده لباس گرم تو مرا از پای درآورد”
نتیجه:
هیچگاه امید واهی به کسی ندهیم در حالی که نمی توانیم به وعده مان عمل کنیم؛
چرا که این امید واهی می تواند اثرات سوئی بر روحیات آن شخص بگذارد.
برخی مطالب مرتبط: