خاطره طنزی از دفاع مقدس
خاطرات پرتقالی | وقتی وارد پایگاه شهید بهشتی می شدم، دو تا چشم دیگر قرض می کردم که آدم های پدرم را بشناسم. یکی از آن ها آقای مهرزادی بود؛ مسئول ستاد لشکر.
او همیشه آمار مرا داشت. می دانست بابا که منطقه است سرو کله ی من هم پیدا می شود.
همیشه عشق قطب نما و دوربین داشتم. راست اش وقتی بابا از منطقه به خانه می آمد، یک قطب نمای جنگی سبز رنگ با کاور خاکی، دور فانسقه اش می بست و یک دوربین جنگی هم همراهش بود.
تصورم این بود که قطب نما و تفنگ به واحد ادوات مربوط است. خودم را رساندم به ادوات:
– سلام.
ادواتی ها تا چشمشان بهم افتاد، سریع خودشان را برای دست انداختن ام آماده کردند. یکیشان گفت:
– بفرما داخل آقا جواد! دم در بد است.
– نه عجله دارم.
بیشتر بچه ها مرا به اسم کوچک صدا می زدند.
– …. فرمایشی بود؟
– اسلحه، قطب نما و دوربین می خواهم.
نگاهی به هم انداختند و طرح تازه ای را ریختند. یکیشان، کاغذی را کشو درآورد و خیلی جدی شروع کرد به چیز نوشتن. از خوشحالی در پوست ام نمی گنجیدم. پیش خودم گفتم:
– بابا که بیاید، حتما از عرضه و نفوذم تعجب می کند.
پاکت نامه را با آب دهانش مالید و بعد هم داد دستم:
– این را ببر دفتر ستاد! کارهای اداری اش که تمام شد، تند و تیز برگرد همین جا.
پاکت را گرفتم. دویدم. ذوق زده بودم.
فکرش را نمی کردم حاج حسین آن روز توی پایگاه باشد. در را باز کردم. یک هو دیدم، حاج حسین با آن قد بلند و اندام لاغرش ایستاده. تا چشمم به او خورد، تمام دنیا روی سرم آوار شد. حاج حسین مرا که دید، اخم کرد و با لحن تندی گفت:
– جواد! این جا چه کاری می کنی؟
از ترس زبانم ایستاد. ماتم برد. در حالت عادی، بیرون از فضای پایگاه هم که حاج حسین را می دیدم، ترس برم می داشت، چه برسد این جا؛ داخل پایگاه، آن هم دفتر حاج حسین. چه جوابی باید می دادم؟ هر چه به مغزم فشار آوردم، نتوانستم جواب قانع کننده ای پیدا کنم. با لکنت و من و من گفتم:
– هیچی، این جا کار داشتم.
– کار؟ چه کاری؟ تو جز درس خواندن چه کار دیگری داری؟ مگر بابات نگفت این جا پیدات نشود؟ مگر قول ندادی؟
قیافه ی سر به زیری گرفتم و گفتم:
– آقای مهر زادی! تو را خدا، به بابا نگو! آخرین بارم است، قول می دهم.
چشم اش افتاد به پاکت توی دستم. خواستم قایم اش کنم که دیگر دیر شد.
– چی تو دستت هست؟
نزدیک آمد. کاغذ را از دستم گرفت. باز کرد. بعد از چند لحظه، حاج حسین که همه ی انرژی اش را جمع کرد که نخندد، خنده اش گرفت. تازه متوجه ماجرا شدم. توی کاغذ نوشته بود:
– دفتر ستاد! برادر رزمنده، جواد صحرایی، فرزند رمضان علی، خدمت می رسند.
لطفا اقلام زیر در اختیارشان قرار گیرد:
1- قطب نمای پلاستیکی 1 عدد
2- کلاشینکف چوبی 1 عدد
3- کلاه آهنی لاستیکی 1 عدد
4- دوربینِ …
منبع: کتاب خاطرات پرتقالی / خاطرات طنز دفاع مقدس / جواد صحرایی/ 1392
برخی مطالب مرتبط:
We are will rapidly as well as successfully create a guarantee High-end restoration manhattan. Miof Mela Inger Nerland
Definitely believe that which you said. Your favorite justification seemed to be on the web the easiest thing to be aware of. Beryle Dewie Victoir
If you want to use the photo it would also be good to check with the artist beforehand in case it is subject to copyright. Best wishes. Aaren Reggis Sela
Thanks for sharing, this is a fantastic article. Thanks Again. Great. Toma Donall Clara
I go to see daily a few web pages and blogs to read posts, except this weblog gives quality based writing. Teri Lowell Eirena
As the admin of this website is working, no question very quickly it will be well-known, due to its feature contents. Nanine Carey Caldwell
Thanks-a-mundo for the blog. Really looking forward to read more. Awesome. Mollie Dell Maribeth